از وقتی کانال زدم فرصت نکردم کتاب جدید بخونم، چون باید همون کتابهایی که خونده بودم رو صوتی میکردم...
فقط کتاب جان باز که برای کانال شهید عبداللهی صوتی کردم برای خودم هم تازه بود و نخونده بودم....
گرچه خوندن دوباره ی کتابها و داستانهای شهدا برای خودم هم احساس خوبی بود ولی حقیقت این بود که من هیچ چیز جدیدی توی این مدت یاد نگرفتم... منی که همیشه سرم درد میکرد واسه شرکت توی دوره های مختلف مدتهاست هیچ دوره ای شرکت نکردم و دوره ی هوش مصنوعی که خیلی هم کوتاه بود رو نتونستم به ته برسونم...
کتاب مجید بَربَری رو هم اون روز با نرگس از گلستان شهدا خریدم ولی هنوز نتونستم بخونم...
مدتهاست از نوشتن هم فاصله گرفتم و گاهی دلم برای روزهایی که از هر اتفاقی یه متن عبرت آموز :)) می نوشتم تنگ میشه...
از 28 اردیبهشت که مادربزرگ آسمونی شد، و امتحانات طاها شروع شد و نرگس راهی مکه شد و خواهر امید بخاطر یُد درمانی قرنطینه شد و... احساس میکردم شلوغ پلوغترین روزها رو سپری میکنم... و واقعا به لحاظ روحی فرسوده شده بودم...
میون این شلوغ بازار باید نگران رسوندن داستان صوتی به کانال هم میبودم :))
شب هفت مادر بزرگ به زهرا گفتم منی که هیچی باعث نمیشد افسرده بشم احساس میکنم افسرده ام این روزها...
چند شب بعد که از خونه ی مادرم با برادرم و دوتا زن داداش هام برمیگشتیم خونه... سر شوخی که افسرده شدم رفتیم دم بستنی فروشی بستنی بخوریم... زهرا گفت الان دیگه افسردگیت خوب شد برات بستنی خریدیم؟ :))
گفتم واقعا باید با یه بستنی افسردگیم خوب بشه؟ 😅
گفت تولدته ها خوشحال باش، گفتم عه آره تولدمه ها... بعد گفتم یادم انداختی سی و هفتم تموم شد دارم میرم توی سی و هشت... باز افسرده شدم:(( 😁
چقدر خندیدن نامردا :)))
تو مسیر بهش گفتم من آدم افسرده شدن نیستم خودت میدونی... من فقط این روزها اونقدر شلوغم که فرصت نکردم خوب باشم...
دو روز بعد باز هم رو دیدیم... میخندیدم...گفت دیگه افسرده نیستی؟... گفتم نه، با خودم صحبت کردم و الان خوبم :)
دیروز هم برای نظم دادن به افکارم موقتا کانال رو بستم... باید برای همه چی برنامه داشته باشم... کانال داشتن یه جورایی توی شهریورماه بهم تحمیل شد و برای همین تمام نظم کارهای روزمره م رو به هم ریخت... وسط کار هم نمیشد کانال رو معلق کنم تا نظم بگیرم چون تا داستان تموم میشد از من داستان جدید میخواستن:)) ولی الان دیگه کانال اونقدر داستان داره که حتی حوصلشون بره میتونن برن داستانهای قدیمی رو گوش کنن:))
خلاصه که الان مثل وبلاگهای قدیمی دلم میخواد الکی آسمون و ریسمون ببافم و از همه چی بنویسم... :))
دیشب خواب جنگ دیدم
انگار غزه بود
یه توپ سیاه بزرگ توی آسمون میدیدیم... و بعد جیغ میزدیم و منتظر انفجار میشدیم...
توی یه ساختمون بودیم... طبقه ی دوم انگاررمهمونی بود...
خواهرم با ما نبود... مادر نگرانش بود...
دختر دایی برگشته بود ایران، بچه هاش مونده بودن غزه و نمیدونست کجان...
خبر آوردن عمو علی شهید شده...
مادر انگار یهو ایمانش سرریز شد... گفت دیگه برا بچه ها که نیستن استرس نمیگیرم... نهایت اینه که شهید میشن...
توپهای سیاه بازم اومدن... هی نزدیکتر میشدن... و من مدام حس میکردم لحظه ی آخرمه...
چقدر خوابم طولانی بود... فقط همیناش یادمه چرا... عمیقا احساس میکردم وسط جنگم...
یادم میاد کلاس دوم راهنمایی بودیم... خانم ذولفقاری معلم حرفه و فن بود...
بخشی از نمره ی امتحان پایان ترم درست کردن یک شیشه کمپوت سیب بود...
روزی که معلم قرار بود به کمپوتها نمره بده همه یه شیشه ی کوچولو درست کرده بودن و به هم نشون میدادن....
من شیشه ی کمپوت نداشتم...
چرا؟!.... اصلا یادم نمیاد...
فقط یادمه به شدت استرس داشتم که الان چی به معلم نشون بدم...
فروردین ماه بود، آخرین روز ماه رمضون بود و ما برای عید فطر راهی مشهد الرضا شدیم... توی حرم مثل همیشه تا نزدیک حرم رفتم و گفتم آقا من حرمت زائرات رو نمیشکنم، هل نمیدم و هول نمیشم که حتما دستم برسه به ضریحت، یهو گیر افتادم بین جمعیت، و کم کم جمع من رو هل داد سمت ضریح... رسیدم و دست انداختم توی شبکه های ضریح... سرم رو گذاشتم و بوسیدم... سردی شبکه ها و عطر پیچیده توی ضریح همیشه طعم رسیدن میده...😍 زود دستم و رها کردم و رفتم که مبادا حقی از زائرا ضایع بشه...